-
بارانی باید
یکشنبه 30 آبانماه سال 1389 04:01
هوای این روزهای دلم ابریست که حتی نگاه تو هم مرا آفتاب نمی شود
-
پرسید شما؟
شنبه 29 آبانماه سال 1389 06:24
- شما؟ - من؟! ممممم... آهان! من آنجا هستم، آن طرف، خوب نگاه کنید، آن سوی خط اینی که می بینید من نیستم، غریبه ایست کمی شبیه من، ولی ناآشنا راسنش را بخواهید من هم نمی شناسمش...
-
این روزهای من
پنجشنبه 20 آبانماه سال 1389 21:11
دوره گردی را می مانم که محبت حراج کرده است و خریداری نمی یابد.
-
چه خوب! چه یکجور! چه یکجورِ خوب!
سهشنبه 18 آبانماه سال 1389 19:47
برای ما انتظار دقیقاً چه رنگ و بویی دارد؟ باید یادمان باشد تا این روزهایی که می روند و روزهای انتظار که میآیند بی حساب و کتاب نباشند تا بفهمیم هر چیز چه جایی داشته و ما چه جایی داریم تا بفهمیم که بوده ایم برای هم که خواهیم شد برای هم... این روزهای شیرینِ زود با زمزمه های انتظار مسافر کنار پنجره ها نگاهش به دور دست ها...
-
تویی که دیگریست
دوشنبه 3 آبانماه سال 1389 05:31
خاموش نگاه می کنی و می خوانی آرام در می یابی که: "این تو نیستی از برای دیگریست بایست و لبخند بزن ساکت بمان و بپذیر" خاموش می مانی و روی می گردانی زخم می خوری و دم بر نمی آری دندان می فشاری و اشک نمی ریزی... اما، تو فریاد بکش در درون من ای قلب عصیانگر من
-
چرا این چنین من ام؟ فرزانه وار.
چهارشنبه 28 مهرماه سال 1389 00:53
عشق آمیخته به جنون است. اما جنون نیز اندک خردی در خود دارد... نوشته ها را دیده ام همه. اما روانم تشنه ی واژگانی است که انسان آن را با قطره های خون نوشته باشد. آنان که فصلها را با خون می نگارند, نمیخواهند تنها آنها را بخوانند بلکه میخواهند دلها آنها را به خاطر بسپارند... نزدیکترین راه بین کوهها از اوج تا اوج است... و...
-
در درون من
پنجشنبه 22 مهرماه سال 1389 09:08
در قلبم بذر سرما پاشیده اند ... در درون من رشد می کند، پر و بال می گیرد و هر روز جوانه ای تازه می زند چند روزی است شاخه هایش به انگشتانم رسیده است! دست های سرد، نگاه سرد، اشک یخ زده.
-
مفهوم مجــّرد
یکشنبه 18 مهرماه سال 1389 03:38
با این همه، - ای قلب دربه در! - از یاد مبر که ما - من و تو - ، عشق را رعایت کرده ایم از یاد مبر که ما - من و تو - ، انسان را رعایت کرده ایم، خود اگر شاهکار خدا بود یا نبود ... احمد شاملو
-
؟!؟
شنبه 17 مهرماه سال 1389 09:15
از وقتی از کنسرت برگشتم این شعر دائم داره تو مغزم تکرار می شه: "از ماست که بر ماست"، واقعا از ماست که بر ماست؟!
-
بدون عنوان
جمعه 16 مهرماه سال 1389 07:23
درختان ایستاده می میرند.
-
آرزوهای کوچک (1)
شنبه 10 مهرماه سال 1389 08:09
خوشبخت بودم اگر، جای قلب و مغزم خالی بود!
-
حسرت
جمعه 9 مهرماه سال 1389 21:46
به خنده های بی خیالی اش غبطه می خورم به غش غش خندیدن های کودکانه اش، به امیدها و آرزوهایش به هوس ها و خیالبافی هایش... چه خوب که هنوز نیاموخته در این زندگی هیچ حقیقت شادی آفرین و زیبایی نیست چه خوب که هنوز فصل قلبش بهار است و کسی میوه های شادی اش را نچیده است چه خوب که هنوز در انتهای این جاده نور می بیند...
-
دریغا
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 08:57
"ما آبستن امیدِ فراوان بوده ایم، دریغا که به روزگار ما کودکان مرده به دنیا می آیند! اگر دیگر پای رفتن مان نیست، باری، قلعه بانان این حجت با ما تمام کرده اند که اگر می خواهیم در این سرزمین اقامت گزینیم می باید با ابلیس قراری ببندیم... " احمد شاملو
-
حال ساکن
سهشنبه 30 شهریورماه سال 1389 08:20
اینکه در عین حال چند نوع زندگی داشته باشی کار سختی نیست، کافی است برای خودت هیچ نوع زندگی خاصی نداشته باشی، اطرافیان حتی تصورش را هم نمی کنند ... زمان میگذرد، احساس بدبختی نمی کنم، احساس خوشبختی هم نمی کنم، نمرده ام، زنده هم نیستم ...
-
در ادامه
پنجشنبه 25 شهریورماه سال 1389 00:25
چیزی را از دست میدهی، چیز دیگری به دست میآوری چیزی را از دست میدهی، چیزی به دست نمیآوری چیزی را از دست میدهی، چیزهای دیگری را هم از دست میدهی ...
-
من و تو
دوشنبه 24 خردادماه سال 1389 10:43
تو در مرکز دایره ایستاده ای و من چون کودکی گستاخ و شاد و بازیگوش پیرامون محیط آن می رقصم گاهی زمین می خورم، گاهی دور می شوم، گاهی سرگرم دیگری، ... و هر بار که باز می گردم تو همچنان در مرکز ایستاده ای ...
-
امروزانه.
سهشنبه 18 خردادماه سال 1389 21:26
بستگی دارد همه اش به این که چطور به روزانه ات نگاه کنی. می تواند همانطور که خسته کننده ترین و منفور ترین روزت بوده باشد, در یک بخشی اش هم _ فقط یک بخش کوچک در حد چند دقیقه _ لذت کوچک ولی خاصی داشته باشد که مفهوم روز خسته کننده و منفور را التیام بخشد و آنرا حتی تبدیل کند به یک روز خوب! مثل امروز من... که با یک-چند...
-
...
یکشنبه 16 خردادماه سال 1389 21:29
رعد و برق زد قلبم سوخت روحم جوونه زد بارون گرفت …
-
شبانه
شنبه 15 خردادماه سال 1389 09:02
دخترهای کوچولو توی رختخواب به چی فکر می کنند؟ به چشم های شاهزاده ی رویاها، به قدیس های آسیب پذیر مثل دلقک ها و به گیسوان بلندِ بلندی که روزی خودشان خواهند داشت، ...