«داش آکل مردی سی و پنجساله ، تنومند ولی بد سیما بود . هر کس دفعة اول او را میدید قیافه اش توی ذوق میزد ، اما اگر یک مجلس پای صحبت او می نشستند یا حکایت هایی که از دوره زندگی او ورد زبانها بود میشنیدند، آدم را شیفته او میکرد ، هرگاه زخمهای چپ اندر راست قمه که به صورت او خورده بود ندیده میگرفتند ، داش آکل قیافه نجیب و گیرنده ای داشت : چشمهای میشی ، ابروهای سیاه پرپشت ، گونه های فراخ، بینی باریک با ریش و سبیل سیاه . ولی زخمها کار او را خراب کرده بود ، روی گونه ها و پیشانی او جای زخم قداره بود که بد جوش خورده بود و گوشت سرخ از لای شیارهای صورتش برق میزد و از همه بدتر یکی از آنها کنار چشم چپش را پائین کشیده بود.»
«صادق هدایت»
ادامه...
این شکسته چنگ بی قانون رام چنگ چنگی شوریه رنگ پیر گاه گویی خواب می بیند خویش را در بارگاه پر فروغ مهر طرفه چشم نداز شاد و شاهد زرتشت یا پریزادی چمان سرمست در چمنزاران پاک و روشن مهتاب می بیند
روشنیهای دروغینی کاروان شعله های مرده در مرداب بر جبین قدسی محراب می بیند یاد ایام شکوه و فخر و عصمت را می سراید شاد قصه ی غمگین غربت را
هان، کجاست پایتخت این کج آیین قرن دیوانه ؟ با شبان روشنش چون روز روزهای تنگ و تارش ، چون شب اندر قعر افسانه با قلاع سهمگین سخت و ستوارش با لئیمانه تبسم کردن دروازه هایش ،سرد و بیگانه
هان، کجاست ؟ پایتخت این دژآیین قرن پر آشوب قرن شکلک چهر بر گذشته از مدارماه لیک بس دور از قرار مهر قرن خون آشام قرن وحشتناک تر پیغام کاندران با فضله ی موهوم مرغ دور پروازی چار رکن هفت اقلیم خدا را در زمانی بر می آشوبند هر چه هستی ، هر چه پستی ، هر چه بالایی سخت می کوبند پاک می روبند
هان، کجاست ؟ پایتخت این بی آزرم و بی آیین قرن کاندران بی گونه ای مهلت هر شکوفه ی تازه رو بازیچه ی باد است همچنان که حرمت پیران میوه ی خویش بخشیده عرصه ی انکار و وهن و غدر و بیداد است پایتخت اینچنین قرنی بر کدامین بی نشان قله ست
در کدامین سو ؟ دیده بانان را بگو تا خواب نفریبد بر چکاد پاسگاه خویش ،دل بیدار و سر هشیار هیچشان جادویی اختر هیچشان افسون شهر نقره ی مهتاب نفریبد بر به کشنیهای خشم بادبان از خون ماه ، برای فتح سوی پایتخت قرن می آییم تا که هیچستان نه توی فراخ این غبار آلود بی غم را با چکاچاک مهیب تیغهامان ، تیز غرش زهره دران کوسهامان ، سهم پرش خارا شکاف تیرهامان ،تند نیک بگشاییم شیشه های عمر دیوان را ز طلسم قلعه ی پنهان ، ز چنگ پاسداران فسونگرشان خلد برباییم بر زمین کوبیم ور زمین گهواره ی فرسوده ی آفاق دست نرم سبزه هایش را به پیش آرد تا که سنگ از ما نهان دارد چهره اش را ژرف بخشاییم
مهدی اخوان ثالث ،،، آخر شاهنامه
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
این شکسته چنگ بی قانون
رام چنگ چنگی شوریه رنگ پیر
گاه گویی خواب می بیند
خویش را در بارگاه پر فروغ مهر
طرفه چشم نداز شاد و شاهد زرتشت
یا پریزادی چمان سرمست
در چمنزاران پاک و روشن مهتاب می بیند
روشنیهای دروغینی
کاروان شعله های مرده در مرداب
بر جبین قدسی محراب می بیند
یاد ایام شکوه و فخر و عصمت را
می سراید شاد
قصه ی غمگین غربت را
هان، کجاست
پایتخت این کج آیین قرن دیوانه ؟
با شبان روشنش چون روز
روزهای تنگ و تارش ، چون شب اندر قعر افسانه
با قلاع سهمگین سخت و ستوارش
با لئیمانه تبسم کردن دروازه هایش ،سرد و بیگانه
هان، کجاست ؟
پایتخت این دژآیین قرن پر آشوب
قرن شکلک چهر
بر گذشته از مدارماه
لیک بس دور از قرار مهر
قرن خون آشام
قرن وحشتناک تر پیغام
کاندران با فضله ی موهوم مرغ دور پروازی
چار رکن هفت اقلیم خدا را در زمانی بر می آشوبند
هر چه هستی ، هر چه پستی ، هر چه بالایی
سخت می کوبند
پاک می روبند
هان، کجاست ؟
پایتخت این بی آزرم و بی آیین قرن
کاندران بی گونه ای مهلت
هر شکوفه ی تازه رو بازیچه ی باد است
همچنان که حرمت پیران میوه ی خویش بخشیده
عرصه ی انکار و وهن و غدر و بیداد است
پایتخت اینچنین قرنی
بر کدامین بی نشان قله ست
در کدامین سو ؟
دیده بانان را بگو تا خواب نفریبد
بر چکاد پاسگاه خویش ،دل بیدار و سر هشیار
هیچشان جادویی اختر
هیچشان افسون شهر نقره ی مهتاب نفریبد
بر به کشنیهای خشم بادبان از خون
ماه ، برای فتح سوی پایتخت قرن می آییم
تا که هیچستان نه توی فراخ این غبار آلود بی غم را
با چکاچاک مهیب تیغهامان ، تیز
غرش زهره دران کوسهامان ، سهم
پرش خارا شکاف تیرهامان ،تند
نیک بگشاییم
شیشه های عمر دیوان را
ز طلسم قلعه ی پنهان ، ز چنگ پاسداران فسونگرشان
خلد برباییم
بر زمین کوبیم
ور زمین گهواره ی فرسوده ی آفاق
دست نرم سبزه هایش را به پیش آرد
تا که سنگ از ما نهان دارد
چهره اش را ژرف بخشاییم
مهدی اخوان ثالث ،،، آخر شاهنامه